جدول جو
جدول جو

معنی گاه جوی - جستجوی لغت در جدول جو

گاه جوی
آرزوکننده تاج و تخت، جستجوکننده سریر سلطنت و شاهی:
از ایران سوی روم بنهاد روی
پدر گاه جوی و پسر راه جوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماه روی
تصویر ماه روی
(دخترانه)
ماهچهر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چاه جو
تصویر چاه جو
مقنّی، آنکه کاریز حفر می کند، چاه کن، آنکه قنات را لای روبی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راه جو
تصویر راه جو
جویندۀ راه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جاه جو
تصویر جاه جو
جاه طلب، برای مثال بر زمین زن صحبت این زاهدان جاه جوی / مشتری صورت ولی مریخ سیرت در نهان (خاقانی - ۳۲۷)
فرهنگ فارسی عمید
دود کوره:
پیری مرا بزرگری افکند ای شگفت
بی گاه دود زردم و همواره سرف سرف،
کسائی (از فرهنگ اسدی نخجوانی)،
در لغت فرس اسدی چ مرحوم اقبال ص 245 از قول کسائی چنین آمده:
بی گاه و دود زردم و هموار سرف سرف
لغت نامه دهخدا
(حَجْ جِ خَ)
مخفف گوهرجوی. جویندۀ گوهر. آنکه گوهر جوید و دنبال آن رود:
گهرجوی را تیشه بر کان رسید
جگر خوردن دل به پایان رسید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(لِ وِ)
عالم سامی شناس فرانسوی که در 1869 میلادی لباس اعراب بدوی پوشیده داخل عربستان شد و هفتاد سند راجع به زبان سامی به دست آورد. رجوع به ایران باستان ص 49 شود
لغت نامه دهخدا
(زَدَ / دِ)
ره جو. راه جوی. که راه را بجوید. که در جستجوی راه باشد:
سپه دشمن او را رمه ای دان که در او
نه چراننده شبان است و نه ره جوی نهاز.
فرخی.
از اندیشۀ دل سبک پوی تر
ز رای خردمند رهجوی تر.
اسدی.
رجوع به راه جو و راه جوی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
مخفف راه جوینده، جویندۀ راه، (ناظم الاطباء)، راه جوینده، (یادداشت مؤلف)، راه جو، خواهان راه، خواهان یافتن و سپردن راه، خواهان تسلط بر راه، شتابنده، تندرو راه شناس:
چو سیصد پرستار با ماهروی
برفتند شادان دل و راهجوی،
فردوسی،
از ایوان سوی پارس بنهاد روی
همی رفت شادان دل و راهجوی،
فردوسی،
سپاهی شتابنده و راهجوی
بسوی بیابان نهادند روی،
فردوسی،
ببستند اسبان جنگی دروی
هم اشتر عماری کش و راهجوی،
فردوسی،
جهانگیر با لشکر راهجوی
ز جده سوی مصر بنهاد روی،
فردوسی،
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن،
منوچهری،
ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه
پیل گام و سیل بر و شخ نورد و راهجوی،
منوچهری،
کجا عزم راه آورد راهجوی
نراند چو آشفتگان پوی پوی،
نظامی،
- استر راهجوی، استر راه شناس:
صد اشتر همه مادۀ سرخ موی
صد استر همه بارکش راهجوی،
فردوسی،
- بارۀ راهجوی، اسب خواهان راه، مرکب راه شناس:
فرود آمد از بارۀ راهجوی
سوی شاه ضحاک بنهاد روی،
فردوسی،
فرود آمد از بارۀ راهجوی
سپرداسب و درع سیاوش بدوی،
فردوسی،
چو بشنید گشتاسب گفتار اوی
نشست از بر بارۀ راه جوی،
فردوسی،
همی گفت اکنون چه سازیم روی
درین دشت بی بارۀ راهجوی،
فردوسی،
و رجوع به تازی راهجوی شود،
- تازی راهجوی، اسب راهجوی، اسب راهشناس:
نشست از بر تازی راهجوی
سوی شاه ضحاک بنهاد روی،
فردوسی،
- راهجوی شدن، خواهان راه بودن، خواستار راه شدن، روی آوردن، روی نهادن:
کنون آن به آید که من راهجوی
شوم پیش یزدان پرازآب روی،
فردوسی،
، جویندۀ حقیقت، پیرو راه راست، (یادداشت مؤلف)، پیرو راه خرد و عقل، خردمند حقیقت جوی و دین و طریقت طلب هم معنی میدهد:
منم گفت آهسته و راهجوی
چه باید همی هرچه خواهی بگوی،
دقیقی،
بجستند و آن نامه از دست اوی
گشاد آنکه دانا بد و راهجوی،
فردوسی،
چنین گفت کای دانشی راهجوی
سخن زین نشان با شهنشاه گوی،
فردوسی،
نهادند مهر سکندر بروی
بجستند بینا یکی راهجوی،
فردوسی،
همان پرخرد موبد راهجوی
گو پرمنش کو بود شاهجوی،
فردوسی،
بدو گفت رو پیش دانا بگوی
که ای مرد نیک اختر راهجوی،
فردوسی،
و رجوع به راهجو شود،
- راهجوی بودن، جویای حقیقت بودن، در جستجوی حقیقت بودن، راه راست را جستجو کردن، حق پرست بودن، پیرو عقل و خرد بودن:
تو فرزندی و نیکخواه منی
ستون سپاهی و شاه منی
چو بیداردل باشی و راهجوی
که یارد نهادن بسوی تو روی،
فردوسی،
اگر نیکدل باشی و راهجوی
بود نزد هر کس ترا آبروی،
فردوسی،
، نگران و مضطرب، چاره اندیش، چاره جوی:
ز بالا به ایوان نهادند روی
پراندیشه مغز و روان راهجوی،
فردوسی،
همی شد خلیده دل و راهجوی
ز لشکر سوی دژ نهادند روی،
فردوسی،
سوی گرد تاریک بنهاد روی
همی شد خلیده دل و راهجوی،
فردوسی،
سوی مرز ایران نهادند روی
از اندیشگان خسته و راهجوی،
فردوسی،
، راهنما، بلد، (یادداشت مؤلف)، پیک، راه شناس:
بدان کاخ بهرام بنهاد روی
همان گور، پیش اندرون راهجوی،
فردوسی،
فرستاد شنگل یکی راهجوی
که آن اژدها را نماید بدوی،
فردوسی،
چو بشنید ازو تیز بنهاد روی
به پیش اندرون مردم راهجوی،
فردوسی،
وزآنجا سوی راه بنهاد روی
چنان چون بود مردم راهجوی،
فردوسی،
، سالک (در زبان عرفان)، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ بَ تَ / تِ)
راه جوی، راه جوینده، جویندۀ راه، پژوهندۀ راه، جویای راه، متجسس و متفحص راه، جویندۀراه حقیقت، پژوهندۀ راه و طریقت درست:
جهاندیدگان پیش او آمدند
شکسته دل و راهجو آمدند،
فردوسی،
و رجوع به راه جوی شود
لغت نامه دهخدا
جویندۀ شاه، که شاه جوید، خواستارو طلبکار شاه، خواهنده و پژوهندۀ شاه:
همه سندلی پیش اوی آمدند
پر از خون دل و شاهجوی آمدند،
فردوسی،
،
که شاه او را بجوید، و رجوع به شاه جوی شود
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ / مِ سَ)
که گنه را از بین ببرد و بشوید:
بود گناه من آنک با تو یگانه شدم
نیست به از آب چشم هیچ گنه شوی تر.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
دارای خوی و خصلت شاهان، صاحب اخلاق شاهانه:
چه مردی بدو گفت با من بگوی
که هم شاهخویی و هم شاهروی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
بمعنی عنبر است، بعضی گویند از گاو بهم میرسد چنانکه مشک از آهو، (برهان)، عنبر باشد، (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس)، و آن گلی است زردرنگ که بتازیش منثور خوانند، (از اقرب الموارد)، و عنبر رانباید در جزو گیاههای خوشبو شمرد زیرا عنبر را که در فارسی شاهبوی گویند از عطرهای حیوانی است نه نباتی و انبرا و هیأتهای دیگراین کلمه در السنۀ اروپایی همان عنبر عربی است و عربها هم شاید این عطر را به اسم معمولی همان مملکتی که از آنجا آن را بدست آوردند نامیده باشند و اصلاً این کلمه از افریقای شرقی باشد، و در مادۀ آن حدسهای عجیب و غریب میزدند، در فرهنگهاو در کتب ادویۀ مفردۀ فارسی و عربی نیز مانند کتب مغربیان بهمین حدسهابرمیخوریم، نزد برخی عنبر از گاو بهم میرسد چنانکه مشک از آهو، و نزد برخی دیگر عنبر عسل دریائی است، گروهی نوشته عنبر عبارت ازموم عسل دریائی باشد و دسته ای بر آنند که کرۀ دریایی است، نزد گروهی سرگین چارپایان است، و امروزه تحقیقاً میدانیم که عنبر در مثانۀ یک جانور بسیار بزرگ دریایی از جنس جانوری که در فرهنگهای فارسی ’بال’ یا ’وال’ ضبط شده یافت میشود این جانور را باید نهنگ بنامیم و بعضی آن را ماهی عنبر - عنبر ماهی - شیرماهی گفته اند، (اوستا پورداود ص 141، 140) :
بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی،
رودکی (از لغتنامۀ اسدی)،
چو شاهبوی دهد خلق شاه بوی از آنک
ز عنبر است سرشته به اصل طینت او،
معزی (ازجهانگیری)
لغت نامه دهخدا
چشمۀ شاه جوب در زیر گردنۀ گل زرد که در راه لار به تهران واقع است قرار دارد و در اواخر بهار این چشمه دیده شده است که تقریباً پنج سنگ آب دارد، (مرآت البلدان ج 4 ص 236)
دهی از دهستان ییلاق بخش حومه شهرستان سنندج، دارای 255 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آن غلات است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
جوی بزرگ، شاه جوی
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
دانه جو. پژوهندۀ دانه. متجسس دانه:
از دانه ببرکه حلقۀ دام
بر گردن مرغ دانه جوی است.
حمیدالدین بلخی
لغت نامه دهخدا
چاره جو. رجوع به چاره جو شود:
چنین داد پاسخ که ’گو’ را بگوی
که هرگز نباشی بجز چاره جوی.
فردوسی.
چو سیندخت بشنید پیشش نشست
دل چاره جوی اندر اندیشه بست.
فردوسی.
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه دارند روی.
فردوسی.
چو او کینه ور گشت و من چاره جوی.
سپه را دو روی اندر آمد بروی.
فردوسی.
بفرمود تا رخش را پیش اوی
ببردند هرکس که بد چاره جوی.
فردوسی.
نهادند بر نامها مهر اوی
بیامدفرستاده ای چاره جوی.
فردوسی.
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی.
فردوسی.
بدان تند بالا نهادند روی
چنان چون بود مردم چاره جوی.
فردوسی.
بدو گفت گشتاسب کای راستگوی
که هم راستگویی و هم چاره جوی.
فردوسی.
بپرسد ترا از کجایی بگوی
بگویش که من مهتری چاره جوی.
فردوسی.
سخن های این بندۀ چاره جوی
چو رفتی یکایک بقیصر بگوی.
فردوسی.
چو روی اندر آرند هردو بروی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی.
فردوسی.
کنیزک سوی چاره بنهاد روی
چنان چون بود مردم چاره جوی.
فردوسی.
که آن کتابت را دست چاره جویی از من کشف نتواند کرد. (قابوسنامه).
چون شد آن چاره جوی چاره شناس
باز پس گشت با هزار سپاس.
نظامی.
چو شیرین دید کایشان راستگویند
بچاره راست کردن چاره جویند.
نظامی.
، جویندۀ علاج. درمان جوی. آنکه علاج و درمان طلبد:
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی
که تو چاره دانی و من چاره جوی.
دقیقی.
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی.
فردوسی.
بدو گفت هستم یکی چاره جوی
همی نان فراز آرم از چند روی.
فردوسی.
نباید که چون من بوم چاره جوی
تو ’سودابه’ را سختی آری به روی.
فردوسی.
ز بیدانشی آنچه آمد بروی
تو دانی که شاهی و ما چاره جوی.
فردوسی.
از ایران چرا بازگشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چاره جوی.
فردوسی.
یکی مرد بسته بد از شهر اوی
بزندان شاه اندرون چاره جوی.
فردوسی.
همه راز این کار با من بگوی
که من باشمت زین غمان چاره جوی.
فردوسی.
همان خواهران را و پیوند اوی
که بودند هر یک ازو چاره جوی.
فردوسی.
بیامد بنزدیک من چاره جوی
گشاده شد آن رازها پیش اوی.
فردوسی.
یکی مرد ایرانیم چاره جوی
گریزان نهاده برین مرزروی.
فردوسی.
کمند اندر افکند و برگاشت روی
ز کرده پشیمان و دل چاره جوی.
فردوسی.
ساقی می مشکبوی بردار
بند از من چاره جوی بردار.
نظامی.
چاره جویان را نمیدادیم صائب دردسر
دردهای کهنۀ هم را دوا بودیم ما.
صائب.
، حیله گر. مکار. فریبنده. جویای نیرنگ و فریب:
بدل مهربان و بتن چاره جوی
اگر تو خداوند رخشی، بگوی.
فردوسی.
به ’بندوی’ گفت ای بد چاره جوی
تو این داوریها به بهرام گوی.
فردوسی.
چو تنهابدیدش زن چاره جوی
از آن مغفر تیره بگشاد روی.
فردوسی.
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی
که ای مرد بد گوهر چاره جوی.
فردوسی.
چوروشن شود، دشمن چاره جوی
نهد بیگمان سوی این کاخ روی.
فردوسی.
فرستاده ای خواستی راستگوی
که رفتی بر دشمن چاره جوی.
فردوسی.
- چاره جویی شدن، چاره جو شدن، در صدد یافتن راه حل برآمدن:
برانید فرمان یزدان بر اوی
بدان تا شود هر کسی چاره جوی.
فردوسی.
پس از رشک ضحاک شد چاره جوی
ز لشکر سوی کاخ بنهاد روی.
فردوسی.
سواران ببخشید تا بر سه روی
شوند اندرین رزمگه چاره جوی.
فردوسی.
چنین اسب و زرین ستانم بکوی
بدزدد کسی من شوم چاره جوی.
فردوسی.
برآشفت سهراب و شدچون پلنگ
چو بدخواه او چاره جو شد بجنگ.
فردوسی.
ز دوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشت است و آن چاره جوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ فُ)
شاه جو، جویندۀ شاه:
همه کنده موی و همه خسته روی
همه شاه گوی و همه شاه جوی،
فردوسی،
بگشتند از آن جایگه شاه جوی
بریگ و بیابان نهادند روی،
فردوسی،
یکایک بخسرو نهادند روی
سپاه و سپهبد همه شاه جوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
جوی بزرگ، جو ونهری که از آن جوهای دیگر جدا شود، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
تصویری از راه جوی
تصویر راه جوی
جوینده راه، خواهان راه
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بصورت و هیئت گاو باشد، یا گرز (گرزهء) گاوروی. گرز فریدون که سرش بشکل گاو بود: زند بر سرت گرزه گاو روی ببند اندر آرد زایوان بکوی. (هرمزد نامه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باز جوی
تصویر باز جوی
باز جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوهرجوی
تصویر گوهرجوی
غواص
فرهنگ واژه فارسی سره
گاهی
فرهنگ گویش مازندرانی